ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

لحظه های ناب

این روزا واسه من وبابایی روزای خیلی خوبیه. آخه همش با هم میریم اینترنت و دنبال سرویس خواب و لباس و ... میگردیم. هی با هم راجب شما، لوازمت و کارهایی که باید برات انجام بدیم صحبت میکنیم. باید حسابی آماده بشیم که به استقبال یه معجزه از طرف خدا بریم. دو تا نجاری رفتیم که بگیم سرویستو بسازن بعد دوباره گفتیم آماده بخریم. خلاصه یه داستانی داریم. این حرفا و صحبتا راجب شما از یه طرف و لگدایی که میزنی از طرف دیگه واقعا از بهترین لحظه هاییه که تا حالا تجربه کردم.
4 اسفند 1393

اولین ابراز وجود میوه ی دلم

فرشته کوچولوی من 19 دی بود که تازه 18 هفتمون تموم شده بود و وارد هفته 19 شده بودیم. من دراز کشیده بودم و داشتیم با بابایی فیلم سینمایی میدیدیم (البته فیلم کارتونی) آخه من عاشق کارتونم... . ساعت 16:35 دقیقه بود که یدفعه احساس کردم یه چیزی مثل ماهی از پهلوی چپ افتاد تو پهلوی راستم. فهمیدم تویی و امده بودی بگی 3تایی با هم کارتون ببینیم. از خوشحالی یهو نشستم و به بابایی گفتم وای نی نیمون تکون خورد؛ اونم خوشحال شد و گفت مبارک باشه و شروع کرد باهات حرف زدن. ...
4 اسفند 1393

12 هفتگی و آزمایشهای غربالگری

کوچولوی نازم، 1آذر بود که رفتم واسه آزمایش های غربالگری که ببینن چین خوردگی های پشت گردن و ستون فقرات و استخون بینی کوچولوت اندازش چقدره و نرمال باشه.خداروشکر همه چیز خوب بود. وقتی دکتر داشت سونوگرافی میکرد قشنگ بدنتو بهم نشون داد و دونه دونه گفت اینا دستاشن، این پاهاشه، این مماغشه. کلا 53 میلی متر بودی. قربونت برم بندانگشتی من. واااااای که نمیدونی چه لذتی داشت. دلم نمیخواست سونو تموم بشه و بگه بلند شو. دوست داشتم هی نگاهت کنم. همون اول که دکتر اومد سونو رو شروع کنه یدفعه همچین پریدی بالا که از صفحه مانیتور رفتی، دکترم گفت ماشالله چه شیطونه و منم گفتم الهی قربونش برم. اینجا 12 هفتته . (البته ببخشید کیفیتش پایینه) ...
4 اسفند 1393

استراحت مطلق شدن مامانی

تقریبا 1هفته بعد اولین سونوگرافی (هفته اول آبان) بود که یذره به مشکل برخوردم و دکتر بهم گفت یه مدتی باید فقط استراحت کنی. بابایی منو گذاشت خونه مادربزرگ که اونجا باشم و وقتایی که خونه نیست تنها نباشم. یک ماهی اونجا با مادربزرگ و پدربزرگ و خالت بودم. بابایی هم از سرکار میومد پیشم. عمه و عموهات و اون یکی مادربزرگ و پدربزرگتم میومدن بهم سر میزدن یا زنگ میزدن و حال من و تو رو میپرسیدن. کلا همه رو تو این یک ماه به زحمت انداختیم. تو این مدتم من و بابایی مشغول انتخاب اسم بودیم. یک شب که دوتا خانواده ها هم کنار هم بودن اسمای انتخابی رو آوردیم و بعد از رأی گیری از همه قرار شد اگه شما پسر بودی اسمت رو بزاریم ماهان و اگه دختر بودی اسمتو بزاریم ارکی...
4 اسفند 1393

صدای زندگی

30 مهر بود که رفتم برای اولین سونوگرافی از وضعیت شما. بازم تا اون لحظه باور نمیکردم شما تو دلمی تا اینکه دکتر گفت میخوای صدای قلبشو بشنوی؟؟؟؟؟ منم از دکتر خواستم تا بابایی هم بیاد تو اتاق سونو و با هم برای اولین بار قشنگترین صدای زندگیمونو بشنویم. دکترم بابا رو صدا زد بیاد داخل و اول قلب نازتو نشونمون داد و بعد هم صداش رو شنیدیم. صدای زندگی بود. بعدم بابایی من و تو رو شام برد بیرون و حضور جدی تو تو زندگیمونو جشن گرفتیم. شما دقیقا اونی هستی که دورش دایره قرمز کشیدم. اینجا 6 هفته و 6 روزته. ...
4 اسفند 1393

خبر حضور تو تو وجود مامانی

سلام غنچه دلم. ببخشید که کار ساخت وبلاگت رو انقدر دیر شروع کردم یعنی وقتی که تو 5 ماه و 25 روزه که تو وجودمی. ولی میخوام از همون اولش برات بنویسم. (البته اینم ایده خاله آرزو بود ) هفته اول مهر 93 بود که یکی از دوستام (مریم) با دخترش ملینا که 7 ماهش بود ناهار اومده بودن خونمون. ملینا هی منو نگاه میکرد و دستمو سفت گرفته بود و هی میخندید. انقدر این کارو کرد تا مامانش گفت فکر کنم تو هم تو دلت یه نی نی داری وملینا فهمیده. خلاصه از اون اصرار و از منم انکار تا اینکه مجبورم کرد برم آزمایش خون بدم. 12مهر رفتم آزمایش دادم و در کمال ناباوری و خوشحالی دیدیم واااااااااااااای یه فرشته کوچولو که تو باشی تو وجودم شکل گرفته.   ...
4 اسفند 1393