ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

هفت و نیم ماهگی آقا پسرم

عزیزم 4شنبه 19 فروردین باید واسه ویزیت میرفتم دکتر. با خاله آژانس گرفتیم و رفتم اونجا تا بابا هم از سرکار بیاد اونجا پیشمون. رفتیم تو اتاق دکتر واسه ویزیت و گفت بخوابم رو تخت که صدای قلب خوشگلتو بشنوم. کلی کیــــــــــــــــــــــــــــــف کردم، بعدم گفت بلند شو و بعد از اندازه گیری فشار و وزنم گفت همه چیز خوبه و وقت ویزیت بعدی رو مشخص کرد. قرار بود بعد ویزیت بریم برات فرش بخریم. سه تایی رفتیم یه فرش فروشی که نزدیک مطب بود یه فرش فیل دار خوشگل برات گرفتیم. بعد به بابا گفتم بریم یه آیس پکم بخوریم، اونم قبول کرد و سه تایی با خاله رفتیم یه آیس پک زدیم. بعد همینجوری یهویی گفتیم یه سر به اسباب بازی فروشی سر راهمون بزنیم ببینیم چی داره و اگه از ...
23 فروردين 1394

ماهان و هدیه های خدا

گل پسرم، باباییت این مدت خیلی برامون زحمت کشیده. هر کاری از دستش بر اومده برامون کرده که راحت باشیم و آب تو دلمون تکون نخوره. از خورد و خوراک و تغذیمون بگیر تا انجام کارای خونه و خرید و تفریحمون. تازه یه مدتم شرایط کاریش جوری شده بود که باید جمعه ها هم میرفت سرکار و با این حال نزاشت نبودشو احساس کنیم. نمیدونی با چه عشقی اتاقتو رنگ زد و واسه اینکه بوی رنگ ما رو اذیت نکنه ما رو گذاشت خونه مادربزرگ. کارش که تموم میشد میومد اونجا و کارایی که کرده رو برات میگفت. الانم که همه فکرش اینه که در حد توانش بهترین چیزا رو واسه اومدنت آماده کنه، از لوازمت گرفته تا مهمونی که قراره واسه اومدن شما بده و اینکه شرایط زایمان من و اتاقی که قراره توش باشم خ...
16 فروردين 1394

ماهانم، عیدت مبارک

سلام ماهان جانم، ببخشید نتونستم این پست ها رو زودتر برات بزارم آخه گچ کاری و نقاشی اتاقت با عید یکی شد و تقریبا 3هفته ای به اینترنت دسترسی نداشتم. سالهای قبل شام شب عید رو خونه یکی از مادربزرگ هات و ناهار روز اول عید رو خونه یکی دیگشون بودم. ولی امسال بخاطر اینکه خونه مامان بابایی پله هاش زیاد بود و نمیشد برم اونجا، تصمیم گرفتیم خودمون شام بدیم و بقیه رو دعوت کنیم. واسه همینم 29 اسفند خانواده بابایی و عمه مژده اینا رو دعوت کردیم باغچه بابابزرگت و همه اونجا بودیم. آخر شب هم برگشتیم خونه و مشغول چیدن هفت سین شدم. ساعت 2:15 هم سال تحویل شد. این هفت سینم مخصوص شما چیدم، کوچیک و جمع و جور. سبزشم مامان بابایی برات گذاشته بود. ...
15 فروردين 1394

هفت ماهه شدن و من و گل پسرم

نفس مامانی، من و تو جمعه 8 اسفند وارد هفت ماهگی شدیم. اون شب خونه مادربزرگ یه مهمونی بود و همه اونجا بودیم. دوتا از دوستای خالتم سازهای موسیقیشونو آورده بودن و چند ساعتی برامون موسیقی زنده اجرا کردن. دستشون درد نکنه واقعا گل کاشتن. از اونجایی که شما هم ظاهرا اهل ساز و آوازی از ساعت 08:30 که شروع کردن شما هم تکونات شروع شد وتا 12 شب یکسره وول میزدی و اونارو همراهی میکردی. خیلی خوشحالم که انقدر به صدای موسیقی واکنش نشون میدی. (از الان هنرمندی قربونت برم) ...
11 اسفند 1393

...و بازهم خرید

دوشنبه 27بهمن دوباره برنامه خرید داشتیم، چندبار قبل این برنامه گذاشتیم که بریم ولی چون قرار بود هم بابایی و هم مادر منم باشن برنامه هامون جور در نمیومد. بازم عمو محمدرضات اومد دنبالمون (دستشم درد نکنه) و با بابا و مادربزرگت و عموت رفتیم واسه یه سری دیگه از خریدات که میتونی اینجا عکساشو ببینی. ...
4 اسفند 1393

اولین خـرید

9بهمن عمو محمدرضات اومد دنبال من وبابایی و باهم رفتیم برای شما یه سری خرید کردیم. به من که خیلی خوش گذشت ولی خیلی هم زود خسته میشدم. حالا بگذریم. عکساشو برات گذاشتم که ببینی. این لباس نوزادی سفید آبیه که پایین و وسطه رو مادربزرگت برات خریده. زیرانداز پو رو هم مادربزرگت خریده. سرهمی سبزت رو عمت از مشهد برات خریده و بادی قرمزتم دوستم مریم (مامان ملینا) برات گرفته. کتاب های شعرتم خالت برات خریده. (دست همشون درد نکنه) ...
4 اسفند 1393

تعیین جنسیت

21دی ماه بود که با مادرم رفتیم سونوگرافی برای تعیین جنسیت شما. البته بابایی دوست داشت مرخصی بگیره و خودش بیاد ولی من گفتم خودم میرم که بابایی هم به کارش برسه و ازم قول گرفت تا از مطب اومدم بیرون اول به اون زنگ بزنم و بگم نی نی نازمون چیه. خلاصه رفتم تو اتاق سونوگرافی و کتر گفت که نی نی نازمون که شما باشی یه  گل پسره. منم اومدم بیرون و به مادربزرگ گفتم و بعد به بابایی زنگ زدم. بعدم تا رسیدم خونه به اون یک مادربزرگت (مادر بابا) خبر دادم که خوابی که دیدی تعبیر شد و نی نیمون پسره. مادر منم به بابابزرگ و خالت و بابایی هم به عمت خبرداد و یدفعه زنگ ها واس ام اس های تبریک شروع شد. خدایــــــــــا شکـــــــــــــــــرت. &nbs...
4 اسفند 1393