ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

سفرنامه یزد (22 فروردین 1396)

ع زیزم، من و بابا معمولا تو تعطیلات عید بخاطر شلوغی سفر نمیریم و مسافرت ها رو به بعد از تعطیلات موکول میکنیم. امسال هم تصمیم گرفتیم یه چند روزی بریم شهر یزد رو ببینیم و بگردیم. سفر خوبی بود و بجز شهر یزد به چندتا دیگه از شهرستان ها استان یزد هم مثل مهریز و اردکان و میبد سر زدیم. البته این اولین سفر سه نفرمون بود و کسی همراهمون نبود.   میدان امیر چقماق. یزد ( درحال خوردن چوب شور)   کبوترخانه. میبد   چک چک (آتشکده زرتشت). اردکان   باغ دولت آباد. یزد (اینجا دیگه حسابی از صبح چرخیده بودی و خسته بودی و منتظر بودی یه چیزی بخوری) ...
1 ارديبهشت 1396

برف بازی

ماهان جانم، این دومین سالیه که برف میبینی و اولین سالیه که لذت برف و برف بازی رو تجربه میکنی. این عکس هم حیاط خونه مادربزرگت اواخر بهمن ماهه 95 هست که رفتیم برف بازی و آدم برفی و ... . بیشتر از همه هم اینو دوست داری که دستتو بگیریمو تو برف بدوی. ...
1 ارديبهشت 1396

پسرم با اسباب بازی هاش

نفس مامان؛ دیگه الان به یه سنی رسیدی که تا حدودی میتونی خودت با اسباب بازی هات درست بازی کنی و خودتو برای مدتی هرچند کوتاه سرگرم کنی. اینم یه عکس از یکی از همین مواقعه. ...
1 ارديبهشت 1396

سفر اصفهان

عزیز دلم، دومین سفری که تجربه کردی، سفر به اصفهان توی آبان ماه بود که با عمو حامد و خاله آزیتا و عمو محمدرضا که برای مرخصی خدمت اومده بود رفتیم. خداروشکر دیگه بزرگتر شده بودی و میتونستی راحت خودت راه بری و شیطونی کنی. از اونجا که عاشق آب و آب بازیی هستی و اصفهانم شهریه که تو هر آثار باستانیش حداقل یه حوض پیدا میشه، تو کلا بغل بابا و عمو محمدرضات کنار این حوضا به سر میبردی. تا یه جا آب میدیدی سریع میدویدی سمتش و باید حتما به آب دست میزدی.                               هشت بهشت   ...
18 دی 1395

تولدت مبارک

خدایا ازت بخاطر هدیه ای که به زندگیمون عطا کردی سپاسگزارم. ممنونم که طعم شیرین مادر بودن رو بهم چشوندی و رنگ و بوی تازه ای به زندگیمون بخشیدی. ممنونم که میتونم یک ساله شدن بزرگترین معجزه زندگیم رو جشن بگیرم. یک سالی که در حد یک چشم به هم زدن گذشت ولی عین 365 روزش شد خاطره. گل بهارم یک سالگیت رو تبریک میگم، امیدوارم هر روز شاهد قد کشیدنت باشم و تا جایی که عمرم باقیه تو جشن یک سال بزرگتر شدن و آقا تر شدن و بالغ تر شدنت کنارت باشم. جشن تولدت رو با حضور خانواده هامون (پدربزرگ ها، مادربزرگ ها، خاله، عموها ، عمه، عمو سیاوش، کوروش و مرسانا) برگزار کردیم. شب خیلی خوبی بود و به تو هم خیلی خوش گذشت، آخراش یذره خسته شدی ولی کلا دست میزد...
23 خرداد 1395

اولین مسافرت

پسر خوبم، قبل به دنیا اومدنت، من و بابا حداقل سالی 3-2 بار میرفتیم مسافرت که به خاطر دوران بارداری و بعدشم به دنیا اومدنت تا یه کم بزرگتر بشی تقریبا دو سالی بود که سفر نرفتیم و دیگه تصمیم گرفتیم اولین سفر سه نفرمون رو تو اردیبهشت ماه تجربه کنیم. قرار شد 5 اردیبهشت بریم شیراز و از اونجا با یکی از دوستای خانوادگیمون بریم قشم. خلاصه 5 اردیبهشت ساعت 4 بود که من و تو و بابا و خاله سمانه عازم سفر شدیم. تو هواپیما خیلی پسر خوبی بودی و تا وقتی که برسیم خوابیدی و اذیت نشدی. سفرمون 15 روز طول کشید و خیلی خوش گذشت. به تو هم خیلی خوش گذشت، آخه شبا مجبور نبودی زود بخوابی و چون ما دیر میخوابیدیم تو هم تا هروقت که دوست داشتی بیدار بودی. باغ ارم ...
23 خرداد 1395

اولین عیدت مبارک

سلاااااااااام عزیز دلم، انقدر این روزها سرگرم قد کشیدن و شیطنتات شدم که روزها و فصل ها پاک از دستم در رفته و نفهمیدم بهار 94 که به دنیا اومدی کی شد بهار 95؟! عید امسال اولین عیدی بود که من و بابا سه نفری جشن گرفتیم و سال رو تحویل کردیم. سال تحویل ساعت 8 صبح بود و از اونجا که شما معمولا تا 10 خوابی، یدفعه ساعت 7:45 بیدار شدی و آغاز سال رو با ما سر سفره هفت سین نشستی و عیدیت رو گرفتی و یه ربع بعد سال تحویل خوابیدی. مثل بقیه کوچولوها چیزی که خیلی اذیتت میکرد لباس پوشیدن و دید و بازدیدها بود. معلوم بود که حسابی خسته و کلافه شدی که اونم به هر حال به هر زحمتی بود گذشت. یه هفته قبل سال نو هم سه تایی رفتم آتلیه و چندتا عکس خوشگل گرفت...
24 فروردين 1395

حرکات جدید 2

پسر گلم، این روزا انقدر شیطون شدی که دیگه وقت سر خاروندنم ندارم چه برسه به به روز کردن وبلاگت. اول از غلت زدن ساده شروع شد، نهایتا 2تا غلت ولی الان کل هال رو دور میزنی و چهار دست و پا رفتنتم شروع شده و سرعت بیشتری گرفتی و سمت هر چی که دلت بخواد میری یا بهش دست میزنی یا سعی میکنی به سمت دهنت ببری. من و بابا هم انقدر دنبالت دویدیم و خسته شدیم تصمیم گرفتیم یه تغییراتی تو خونه بدیم، مثلا: تلویزیون و متعلقاتش رو وصل کردیم به دیوار، فرش ها رو چسبوندیم به هم و هر جا که خالی بود و سرامیک معلوم بود رو موکت کردیم، مبل ها رو یجور چیدیم که سمت بخاری و میز تلفن نری، آینه شمعدون و مجسمه و ... رو جمع کردیم؛ خلاصه خونه شده شبیه مسجد. ما که از این و...
15 دی 1394

شش ماهه شدنت مبارک

گل همیشه بهارم، شش ماهه شدنت رو تبریک مگیم. دیروز با مادربزرگت رفتیم پیش دکترت تا ازش برای شروع غذای کمکی مشاوره بگیریم، آخه همش احساس میکردم گرسنه هستی. قرار شد غذا کمکیت رو با 2 قاشق کوچولو فرنی در روز شروع کنیم. اولش که خوردی خیلی بدت اومد ولی بعدش قاشقت رو ول نکردی. البته دکتر گفت بیشتر این حرکاتی که من فکر میکردم از گرسنگیه بخاطر خارش لثه هات واسه دندون در آوردنه. جدیدا هم همش دوست داری برگردی و دمر بخوابی و اگه نزارم شروع به غر زدن و اعتراض میکنی. این عکس هم تازه رفته بودی تو 5 ماهگی تو باغچه پدربزرگت گرفتیم که فراموش کردم بزارم. عاششششق این ژستتم. ...
12 آبان 1394