ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 39 سال و 12 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

ماهانم، عیدت مبارک

سلام ماهان جانم، ببخشید نتونستم این پست ها رو زودتر برات بزارم آخه گچ کاری و نقاشی اتاقت با عید یکی شد و تقریبا 3هفته ای به اینترنت دسترسی نداشتم. سالهای قبل شام شب عید رو خونه یکی از مادربزرگ هات و ناهار روز اول عید رو خونه یکی دیگشون بودم. ولی امسال بخاطر اینکه خونه مامان بابایی پله هاش زیاد بود و نمیشد برم اونجا، تصمیم گرفتیم خودمون شام بدیم و بقیه رو دعوت کنیم. واسه همینم 29 اسفند خانواده بابایی و عمه مژده اینا رو دعوت کردیم باغچه بابابزرگت و همه اونجا بودیم. آخر شب هم برگشتیم خونه و مشغول چیدن هفت سین شدم. ساعت 2:15 هم سال تحویل شد. این هفت سینم مخصوص شما چیدم، کوچیک و جمع و جور. سبزشم مامان بابایی برات گذاشته بود. ...
15 فروردين 1394

هفت ماهه شدن و من و گل پسرم

نفس مامانی، من و تو جمعه 8 اسفند وارد هفت ماهگی شدیم. اون شب خونه مادربزرگ یه مهمونی بود و همه اونجا بودیم. دوتا از دوستای خالتم سازهای موسیقیشونو آورده بودن و چند ساعتی برامون موسیقی زنده اجرا کردن. دستشون درد نکنه واقعا گل کاشتن. از اونجایی که شما هم ظاهرا اهل ساز و آوازی از ساعت 08:30 که شروع کردن شما هم تکونات شروع شد وتا 12 شب یکسره وول میزدی و اونارو همراهی میکردی. خیلی خوشحالم که انقدر به صدای موسیقی واکنش نشون میدی. (از الان هنرمندی قربونت برم) ...
11 اسفند 1393

...و بازهم خرید

دوشنبه 27بهمن دوباره برنامه خرید داشتیم، چندبار قبل این برنامه گذاشتیم که بریم ولی چون قرار بود هم بابایی و هم مادر منم باشن برنامه هامون جور در نمیومد. بازم عمو محمدرضات اومد دنبالمون (دستشم درد نکنه) و با بابا و مادربزرگت و عموت رفتیم واسه یه سری دیگه از خریدات که میتونی اینجا عکساشو ببینی. ...
4 اسفند 1393

اولین خـرید

9بهمن عمو محمدرضات اومد دنبال من وبابایی و باهم رفتیم برای شما یه سری خرید کردیم. به من که خیلی خوش گذشت ولی خیلی هم زود خسته میشدم. حالا بگذریم. عکساشو برات گذاشتم که ببینی. این لباس نوزادی سفید آبیه که پایین و وسطه رو مادربزرگت برات خریده. زیرانداز پو رو هم مادربزرگت خریده. سرهمی سبزت رو عمت از مشهد برات خریده و بادی قرمزتم دوستم مریم (مامان ملینا) برات گرفته. کتاب های شعرتم خالت برات خریده. (دست همشون درد نکنه) ...
4 اسفند 1393

تعیین جنسیت

21دی ماه بود که با مادرم رفتیم سونوگرافی برای تعیین جنسیت شما. البته بابایی دوست داشت مرخصی بگیره و خودش بیاد ولی من گفتم خودم میرم که بابایی هم به کارش برسه و ازم قول گرفت تا از مطب اومدم بیرون اول به اون زنگ بزنم و بگم نی نی نازمون چیه. خلاصه رفتم تو اتاق سونوگرافی و کتر گفت که نی نی نازمون که شما باشی یه  گل پسره. منم اومدم بیرون و به مادربزرگ گفتم و بعد به بابایی زنگ زدم. بعدم تا رسیدم خونه به اون یک مادربزرگت (مادر بابا) خبر دادم که خوابی که دیدی تعبیر شد و نی نیمون پسره. مادر منم به بابابزرگ و خالت و بابایی هم به عمت خبرداد و یدفعه زنگ ها واس ام اس های تبریک شروع شد. خدایــــــــــا شکـــــــــــــــــرت. &nbs...
4 اسفند 1393

لحظه های ناب

این روزا واسه من وبابایی روزای خیلی خوبیه. آخه همش با هم میریم اینترنت و دنبال سرویس خواب و لباس و ... میگردیم. هی با هم راجب شما، لوازمت و کارهایی که باید برات انجام بدیم صحبت میکنیم. باید حسابی آماده بشیم که به استقبال یه معجزه از طرف خدا بریم. دو تا نجاری رفتیم که بگیم سرویستو بسازن بعد دوباره گفتیم آماده بخریم. خلاصه یه داستانی داریم. این حرفا و صحبتا راجب شما از یه طرف و لگدایی که میزنی از طرف دیگه واقعا از بهترین لحظه هاییه که تا حالا تجربه کردم.
4 اسفند 1393

اولین ابراز وجود میوه ی دلم

فرشته کوچولوی من 19 دی بود که تازه 18 هفتمون تموم شده بود و وارد هفته 19 شده بودیم. من دراز کشیده بودم و داشتیم با بابایی فیلم سینمایی میدیدیم (البته فیلم کارتونی) آخه من عاشق کارتونم... . ساعت 16:35 دقیقه بود که یدفعه احساس کردم یه چیزی مثل ماهی از پهلوی چپ افتاد تو پهلوی راستم. فهمیدم تویی و امده بودی بگی 3تایی با هم کارتون ببینیم. از خوشحالی یهو نشستم و به بابایی گفتم وای نی نیمون تکون خورد؛ اونم خوشحال شد و گفت مبارک باشه و شروع کرد باهات حرف زدن. ...
4 اسفند 1393

12 هفتگی و آزمایشهای غربالگری

کوچولوی نازم، 1آذر بود که رفتم واسه آزمایش های غربالگری که ببینن چین خوردگی های پشت گردن و ستون فقرات و استخون بینی کوچولوت اندازش چقدره و نرمال باشه.خداروشکر همه چیز خوب بود. وقتی دکتر داشت سونوگرافی میکرد قشنگ بدنتو بهم نشون داد و دونه دونه گفت اینا دستاشن، این پاهاشه، این مماغشه. کلا 53 میلی متر بودی. قربونت برم بندانگشتی من. واااااای که نمیدونی چه لذتی داشت. دلم نمیخواست سونو تموم بشه و بگه بلند شو. دوست داشتم هی نگاهت کنم. همون اول که دکتر اومد سونو رو شروع کنه یدفعه همچین پریدی بالا که از صفحه مانیتور رفتی، دکترم گفت ماشالله چه شیطونه و منم گفتم الهی قربونش برم. اینجا 12 هفتته . (البته ببخشید کیفیتش پایینه) ...
4 اسفند 1393