ماهانماهان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
بابای ماهانبابای ماهان، تا این لحظه: 39 سال و 11 روز سن داره
مامان ماهانمامان ماهان، تا این لحظه: 35 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
هم آشیانه شدن ماهم آشیانه شدن ما، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ماهان، هدیه خدا

استراحت مطلق شدن مامانی

تقریبا 1هفته بعد اولین سونوگرافی (هفته اول آبان) بود که یذره به مشکل برخوردم و دکتر بهم گفت یه مدتی باید فقط استراحت کنی. بابایی منو گذاشت خونه مادربزرگ که اونجا باشم و وقتایی که خونه نیست تنها نباشم. یک ماهی اونجا با مادربزرگ و پدربزرگ و خالت بودم. بابایی هم از سرکار میومد پیشم. عمه و عموهات و اون یکی مادربزرگ و پدربزرگتم میومدن بهم سر میزدن یا زنگ میزدن و حال من و تو رو میپرسیدن. کلا همه رو تو این یک ماه به زحمت انداختیم. تو این مدتم من و بابایی مشغول انتخاب اسم بودیم. یک شب که دوتا خانواده ها هم کنار هم بودن اسمای انتخابی رو آوردیم و بعد از رأی گیری از همه قرار شد اگه شما پسر بودی اسمت رو بزاریم ماهان و اگه دختر بودی اسمتو بزاریم ارکی...
4 اسفند 1393

صدای زندگی

30 مهر بود که رفتم برای اولین سونوگرافی از وضعیت شما. بازم تا اون لحظه باور نمیکردم شما تو دلمی تا اینکه دکتر گفت میخوای صدای قلبشو بشنوی؟؟؟؟؟ منم از دکتر خواستم تا بابایی هم بیاد تو اتاق سونو و با هم برای اولین بار قشنگترین صدای زندگیمونو بشنویم. دکترم بابا رو صدا زد بیاد داخل و اول قلب نازتو نشونمون داد و بعد هم صداش رو شنیدیم. صدای زندگی بود. بعدم بابایی من و تو رو شام برد بیرون و حضور جدی تو تو زندگیمونو جشن گرفتیم. شما دقیقا اونی هستی که دورش دایره قرمز کشیدم. اینجا 6 هفته و 6 روزته. ...
4 اسفند 1393

خبر حضور تو تو وجود مامانی

سلام غنچه دلم. ببخشید که کار ساخت وبلاگت رو انقدر دیر شروع کردم یعنی وقتی که تو 5 ماه و 25 روزه که تو وجودمی. ولی میخوام از همون اولش برات بنویسم. (البته اینم ایده خاله آرزو بود ) هفته اول مهر 93 بود که یکی از دوستام (مریم) با دخترش ملینا که 7 ماهش بود ناهار اومده بودن خونمون. ملینا هی منو نگاه میکرد و دستمو سفت گرفته بود و هی میخندید. انقدر این کارو کرد تا مامانش گفت فکر کنم تو هم تو دلت یه نی نی داری وملینا فهمیده. خلاصه از اون اصرار و از منم انکار تا اینکه مجبورم کرد برم آزمایش خون بدم. 12مهر رفتم آزمایش دادم و در کمال ناباوری و خوشحالی دیدیم واااااااااااااای یه فرشته کوچولو که تو باشی تو وجودم شکل گرفته.   ...
4 اسفند 1393