یه روز خیلی خیلی خوب و یه عالم خستگی
ماهانم، پنجشنبه 20 فروردین وارد آخرین فاز خریدات شدیم. صبح عمو علیرضا اومد دنبالمون و با بابایی و مامانم رفتیم برای خریدات. تا ظهر گشتیم وگشتیم تازه بالاخره ساعت یک سرویس خوابتو انتخاب کردیم. البته در همین حین که دنبال سرویس خواب بودیم از مغازه های دیگه خورد خورد برات خرید هم میکردیم. بعدشم رفتیم برای انتخاب پارچه پرده اتاقت که مادربزرگ زحمت دوختشو بکشه. ساعت 2:30 رسیدیم خونه. مادربزرگ رفت خونشون و من و بابا و عمو علیرضا اومدیم خونمون. تا نماز خوندیم و ناهار خوردیم ساعت شد یه ربع به 4. تا 4:30 یه استراحت کردیم و دوباره رفتیم واسه بقیه خریدات. عصر هم سرویس کالسکه، شامپوها، لوازم بهداشتی، ساعت، لوستر و چند دست لباس برات خریدیم و 8:30 شب رسیدیم خونه. (به من که واقعا خوش گذشته بود).عمو رفت خونشون و من تا ساعت 10 شب فقط دراز کشیده بودم و حتی توان حرف زدنم نداشتم. بابایی هم زحمت کشید شام آورد و بعدم میوه و ... و ازمون پذیرایی کرد تا خستگیمون در بره. الانم همه رو گذاشتیم تو اتاقت تا سرویس خوابت بیاد و همه رو بچینیم و بعد عکساشو برات بزارم.